دیشب آسمان تا خود صبح به جای من گریست !
انگار می دانست که دیگر حتی قدرت گریستن را نیز از دست داده ام !
انگار می دانست باید به جای من بگرید !
دیشب تا صبح بیدار بودم.خوابم نمی برد.یعنی نمی تونستم بخوابم.
روحم زخمی بود.روحم درد می کرد.روحم تبدار بود.روحم کتک خورده بود.
بی هیچ قطره اشکی فقط درد می کشیدم و آسمان نیز یکنفس برایم گریه کرد.

نیایش

یه جا می خوندم که نوشته بود:چه کنم که عشق زندگی ام را از صد جهت ژرفا بخشید اما بهتر نوشتن را هنوز به من نیاموخته است. خدایا ! زندگی سرشار از هزاران نگرانی است و ذهن ار یک فکر به سوی فکری دیگر پرواز می کند. در میان چنین هیاهویی شنیدن ندای خاموشی که در قلبم با من سخن می گوید دشوار است. خدایا ! مرا موهبت آن بخش که ذهنم در کشاکش این غوغای روزمره بر تو متمرکز باشد وهر روز دقایقی با تو ارتباط برقرار کنم. بادا چنان متبرکم گردانی که ندای تو را بشنوم و سیمای تو را که پر از لطف وزیبایی است به چشم دل مشاهده کنم !

امیرحسین

دلم برای امیر حسین تنگ شده !
چند ماهی میشه که ندیدمش این تپلچه سیاه سوخته رو.بدجوری خودشو توی دلم جا کرده.دلم واسه اون دستای کپل کوچولوش که باهاشون دس دسی می کرد تنگ شده.واسه اون یه جفت لپ تپلی که با خنده های نخودیش دوتا چال می افتاد توشون.واسه اون پاهای کوچولوی چین چینش.واسه اون شکم گنده اش.واسه اون دهن بی دندونش.واسه اون دو تا چشم معصومش وقتی خواب آلود می شدن. دلم واسه همه چیش تنگ شده...........
حتی واسه بوی کودکیش.وای که بچه ها چه بوی خوبی می دن.درست نمی دونم بگم چه بویی؟یه جور بوی پاکی معصومیت زلالی بی آلایشی دوست داشتن صرف !
دنیای بچه ها اینقدر کوچیک وقشنگه که حد و حساب نداره !
چه لذتی داره وقتی که آدم طی خستگیهای روزانه و کلی تشنج و جنگ اعصاب با آدم بزرگا پا به این دنیای قشنگ وکوچیک بذاره.کلی از خستگیهای آدم همونجا جا می مونه.
خستگیهای روحی فکری جسمی..........
حیف که نمی شه توی دنیای اونا موند.حیف که اون دنیا فقط مال اوناس.یه دنیای کوچیک با رنگای سبز وآبی وزرد که دیگه هیچ جایی برای ماها نداره.